مهرنویس



از زمانی که یادم میاد دنبال یه روزی بودم که درسم تموم شه و منم مثل بقیه آدما به کارایی که دوست دارم برسم.

مثلا یه روز بارونی برم پاتوق کتاب و کلی کتاب جذاب با جلدای وسوسه انگیز بخرم و بعد کاملااااا خیس برگردم خونه،لباسامو عوض کنم،نهارمو بخورم و کنار بخاری،زیرپتو بی وقفه کتاب بخونم و با های لایت هی زیر جمله های دیوانه کننده خط بکشم.

تقریبا همیشه هم این بهانه رو داشتم که درسای مدرسه/دانشگاه  واجب تره فعلا دختر!

به غیر از دو سال اول دانشگاه که تقریبا ازین کارای دوست داشتنی زیاد انجام میدادم و زندگیییی میکردم واقعا بقیه سالهای عمرم کارای مختلف و بهانه های مسخره باعث شد نتونم اینطوری باشم:(

سال آخر دانشگاه میگفتم من کلاهم بیفته سمت دانشگاه برنمیگردم به درس خوندن و دانشگاه اومدن! خیلی هم مصمم بودم و ارشد شرکت نکردم.

ولی از شهریور باز یه چیزی در درونم راه افتاد که بخون.یه عالمه دلیل که شاید برای بقیه منطقی نباشه اما منو مجبور کرد که با وجود اولین سالی که میخوام برم مدرسه و کارکنم و حواشی و دردسرهایی که ممکنه از بی تجربگی به عمل بیاد، باز بیام سراغ کتابای درسی و واسه کنکور آماده بشم

انگار نه انگار که بیزاری جسته بودم از درس و کتاب و مدرسه.

انگار نه انگار که قرار بود کمی با ارامش و بدون استرس زندگی کنم مثلا.

به قول دوستم بعضی ادما هر قدر هم غر بزنن از شرایط و گرفتاری و پرکاریشون ولی حتی اگه فرصتی پیش بیاد که فراغت پیدا کنن باز خودشون یه کاری پیدا میکنن واسه خودشون و دوباره سرشونو شلوغ میکنن.

اعتراف میکنم منم ازون ادمام!

آدمای بدون توقف!

البته س و توقف طبیعیه که پیش میاد واسه ادم.

منظورم توقف از نظر کار کردن و درگیر بودنه.

الان فقط منتظرم کنکورو بدم و دوباره بیکار بشم و بتونم کارایی رو انجام بدم که روحم تازه بشه! تا مهر که قراره هم برم ان شاءالله دانشگاه هم کنارش مدرسه و غول بزرگتر خانه داری و خدارو چه دیدی.تربیت فرزند و.

چیزی که برام خیلی اهمیت داره و قوت میده تو این مسیر اینه که حالا برخلاف روزای اول تردیدی در مورد این تصمیمم ندارم و چیزی که باز مهم تره اینه که فهمیدم این کارا تمومی نداره. پس اگه میخوام کاری رو که دوست دارم شروع کنم باید از حالا شروع کنم و به امید "آن روز" که معمولا هیچ وقت هم سر نمیرسه نباشم؛)

 

روزهایی که نخواهند آمد!

 

 

 

پ.ن

التماس دعا

این روزا خیلی محتاجم

همه چی انگار باهم قاطی میشه و برنامه ریزی سخت تر

خصوصا با وجود شاگردای شیطون و بازیگوشم که در آینده حسابی ازشان خواهم گفت ان شاءالله

 

 



این چند وقتی که حسابی درگیر تدارکات مراسم عروسی هستیم تجربه های خوبی به دست آورده ام که شدیدا مایلم درمیان بگذارم باشد تا دیگران مثل ما طی این فرایند سخت و فشرده اما شیرین اذیت نشوند.

اول اینکه به نظر من اگر شرایط جور باشد بهتر است که همان اول ازدواج یک جشن کوچک به عنوان جشن عقد یا نامزدی یا هر چیز دیگر گرفته شود و به مهمانان اعلام شود که مراسم عروسی وجودندارد و عروس و داماد بعد از یک سفر یا بدون سفر حتی، هر وقت آماده باشند و صلاح بدانند به خانه شان می روند تا بقیه چشم نکشند که کی عروسی فلانی می رسد و بلاخره کی قرار است بروند سرخانه و کاشانه شان!


دوم اینکه اگر واقعا اهل عمل کردن نیستید قبل از عروسی شعار ندهید که برای عروسی خودم فلان کار را میکنم و فلان کار را نمیکنم و فلان هزینه اضافی است و چون بعدش که تحت فشار خانواده ها و وسوسه های درونی و جو جامعه و عرف و قرار بگیرید دست به کارهایی می زنید که خودتان شرمنده خود و تصمیم های شیکتان می شوید.درد دارد.این کار را با خود نکنید!



سوم این که خودتان را با هیچکس به جز خودتان مقایسه نکنید و تلاش کنید در نوع و سطح خودتان خوب باشید و برای شادی مهمانان، خود و خانواده محترم را عذاب ندهید.به قول مادربزرگهامان در دروازه را میشه بست اما در دهن مردم رو بلاخره هر مراسمی یه سری کمبودها و مشکلات و حواشی رو داره.

پس زیاد ایده آل گرا و طلب نباشید و سعی کنید چیزهایی هم برای خوش گذرونی خودتون در نظر بگیرید و چشم و هم چشمی و حرف مردم رو هم نادیده بگیرید، بلاخره برخی هستند که چشمشون رو روی تمام خوبی ها می بندند و کم و کاستی ها رو زیر ذره بین می برند.اون ها رو به حال خودشون رها کنید!



اما مزایای توصیه اول اینه که بعد از مراسم عقد فرصت کافی برای خرید وسایل خونه و پیدا کردن یک جان پناه :) و بقیه خرده کاری ها دارید و استرس ندارید که حتما تا فلان روز همه چی تکمیل باشه.یعنی استرس خونه و اسباب خونه و خرید و مراسم عروسی باهم رو ندارید. چرا که مراسمتون رو قبلا گرفتید و می تونیدبا آرامش و صبر و حوصله خونتون رو آماده کنید.


حرف زیاده اما زیاده گویی خسته کننده

شما هم اگر تجربه و توصیه ای دارید(که قطعا بی تجربه و توصیه نیستید) سراپاگوشیم:)


التماس دعا


از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم

نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم

آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی است خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار "آیا" وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بریم ابریم و نمی باریم

ما خویش نداستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم


"حسین منزوی"


آدم باید همیشه حواسش به خودش باشد.
آن قدر درگیر یک نفر نشود که خودش را فراموش کند.
خود واقعی آدم که فراموش بشود چیز بدی است!
بعد که درگیری و تلاطم تمام شد و دلت هوس خودت را کرد می بینی که نیستی.
یا شاید هم هستی اما خودت نیستی
اینجاست که می گوید: گاهی دلم برای خودم تنگ می شود!
خودخواهی چیز خوبیست گاهی
این که یک نفر را آن قدر بزرگ نکنی که خودت را فراموش کنی.
شاید بشود گفت هرکه خود را فراموش کند خدا را
باید مواظب خودت باشی.
اصلا آدم باید همیشه حواسش به خودش باشد


پر از خنده ام و انرژی.دلم می خواهد فریاد بزنم.بلند بلند بخندممی بینمش.

حالش خوب نیست.حوصله ی من و انرژی ام را هم ندارداگر انگونه باشم که هستم فرار می کندناراحت تر می شود حتی‌.می شوم یکی مثل خودش.لبخند کمرنگ و جدی البته

پر از دردم،پر از بغض،از آن حال هایی که وقتی دلت برای خودت می سوزد آن شکلی می شوی.پر از گریه اصلا.پر از توقع و انتظار.پر از "حرف های نگفته".می بینمش

می فهمم تحمل من و حالاتم را ندارد.محل نمی دهد در این صورتاز "بی محلی" می ترسم.هنوز نرسیده ام به او لبخند میزنم،با انرژی سمتش می روم.انگار نه انگار!

دردم از درون می کشد مرارهایم نمی کند.دیوانگی ام را که می بیند ارام می شودبعد از رفتن او اما من می مانم و احساسماحساسی که زیر پای خودم لِه شده!


تظاهر می کنم!

به ان چه نیستم

و ضربه می زنم

به آن چه هستم

شاید در دلم اسمش را بگذارم فداکاری!اینکه بقیه چه گناهی دارند که جور احساست را بکشند حتی اگر مقصر باشند؟!

شاید هم از رها شدن و تنهایی می ترسم

تظاهر می کنم!

جمع می شود دردها و عقده هاو روزی "بوووووووممممم"

روزی که دیگر نتوانم تظاهر کنم!





پ.ن

متظاهر نباشید حتی اگر مجبورید

مدیون خودتان و احساستان نشوید.

از من نصیحت.از شما

هر طور صلاح است


 با احتیاط در را باز کردم، برخلاف اخلاق و عادتم مدرسه که می ایم محتاط تر میشوم. با احتیاط از پله ها بالا و پایین می روم، بااحتیاط در را باز میکنم، با احتیاط روی صندلی می نشینم و کلا با احتیاط وارد میشوم با احتیاط خارج! اصلا احتیاط شرط زندگی و حضور در مدرسه ی ابتدایی  پسرانه است!
با وجود این احتیاط ها تا کنون 6سقوط ناموفق از روی سکو، مصدوم شدن یک ور صورت با ضربه ی جانانه یک عدد توپ سنگین فوتبال در زنگ ورزش ویک فرود موفق وسط پاگرد پله ها را به نام خودم ثبت کرده ام. فرودی که چنان شدتی داشت که نفهمیدم از کجا خوردم و بعد هم دانش اموز خاطی که خود قربانی هل دادن یک نفر دیگر بود با سرعت بز کوهی فرار کرد و بنده هم الحمدلله سالم بلندشدم! این ها همه نتیجه ی احتیاط است که اگر نبود معلمی هم زنده نبود!
داشتم میگفتم، در را که بازکردم مصطفی را دیدم و احسان ومحمدرضا را فشفشه به دست! 
یا صاحب صبر! باز چه خبرشده!؟ کیک روی میز چه می گوید؟! 
در ذهنم تند تند دنبال مناسبت میگشتم، دفعات قبل یک بار به مناسبت یلدا و بار دیگر 22بهمن و در اصل با هدف خوشگذرانی و ناااابود کردن ساعت ریاضی به صورت خودجوش و بدون اطلاع من جشن گرفته بودند که من فقط بار دوم توی ذوقشان زدم و گفتم ازین به بعد جشن بی جشن! جشن بدون هماهنگی نداااریم! تمام! 
اما اینکه این بار چطور جرات کرده بودند سه باره ان هم سرخود جشن بگیرند برایم جای سوال بود! 
مشغول کنکاش در ذهنم بودم که اصغر گفت:خانم این جشن نوروزه! چون عید مدرسه نمیایم الان گرفتیم! نمیدانم برخلاف منطق و تصورم چرا زیاد عصبانی نشدم، بلکه مثل همیشه جمله ی قصاری بر اصغر روانه کردم و مثل همیشه با ان دندانهای سفید ردیف شده و چشم های شیطنت امیزی که از شدت خنده جمع میشد خندید و. 
هرچه بعد خواب فکر کردم چی به اصغر گفتم یادم نیومد! 
فقط میدونم خیلی دلم هوای مدرسه رو کرد! 
تا به حال زیاد خواب دیده بودم کلاسمو خصوصا اینکه سوال اول خدمتمم هست و فشار کار اوایل خیلی بیشتر بود. 
اما جنس این خوابم خیلی فرق داشت با بقیه. 
جنس لطیف دلتنگی! 
برای محمدرضای حاضرجواب، برای عرفان گوشه نشین ارامم که اولین خنده ی عمیقش را بعد از نشان دادن کاریکاتوری که از من کشیده بود دیدم و با اینکه در کج و کوله کشیدن من اغراق کرده بود ولی انچنان ذوق کردم با خنده اش که خودش هم تعجب کرد(الان که مینویسم دلم هوس همان خنده ی از ته دلش را کرد)، برای حمید که این اواخر هعی اصرار میکرد خانم جامو عوض کن بیام دوباره جلو و من میگفتم چون کنجکاویت زیاده تبعیدت کردم، برای تک تکشان! 
میدانم اخرش این کرونا مرا نکشد، غصه ی دوری بچه ها و محرومیت از خنده ها و انرژی ای که هروز نثارم میکردند و من قدر نمیدانستم یا کم میفهمیدم مرا مریض خواهد کرد اکر نکشد! 
من بیشتر به وجودشان نیازمندم تا انها به من! 
هر چند هر بار بعد از مدرسه دقیقا جنازه میشوم از شدت خستگی. 
اما عمیقا دوسشان دارم! 
پنجمی های بازیگوش، پر دردسر و دوست داشتنی من! 

 

پ. ن

گم و  گورشود این ویروس مسخره و پردردسر ان شاءالله

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ناودون ربات لند چگونه خود را بیاراییم مجله تخصصی جراحی زیبایی محتواهای بازاریابی اخبار علم و دانش گونه های چالدار معماری روز نوشت ها