با احتیاط در را باز کردم، برخلاف اخلاق و عادتم مدرسه که می ایم محتاط تر میشوم. با احتیاط از پله ها بالا و پایین می روم، بااحتیاط در را باز میکنم، با احتیاط روی صندلی می نشینم و کلا با احتیاط وارد میشوم با احتیاط خارج! اصلا احتیاط شرط زندگی و حضور در مدرسه ی ابتدایی پسرانه است!
با وجود این احتیاط ها تا کنون 6سقوط ناموفق از روی سکو، مصدوم شدن یک ور صورت با ضربه ی جانانه یک عدد توپ سنگین فوتبال در زنگ ورزش ویک فرود موفق وسط پاگرد پله ها را به نام خودم ثبت کرده ام. فرودی که چنان شدتی داشت که نفهمیدم از کجا خوردم و بعد هم دانش اموز خاطی که خود قربانی هل دادن یک نفر دیگر بود با سرعت بز کوهی فرار کرد و بنده هم الحمدلله سالم بلندشدم! این ها همه نتیجه ی احتیاط است که اگر نبود معلمی هم زنده نبود!
داشتم میگفتم، در را که بازکردم مصطفی را دیدم و احسان ومحمدرضا را فشفشه به دست!
یا صاحب صبر! باز چه خبرشده!؟ کیک روی میز چه می گوید؟!
در ذهنم تند تند دنبال مناسبت میگشتم، دفعات قبل یک بار به مناسبت یلدا و بار دیگر 22بهمن و در اصل با هدف خوشگذرانی و ناااابود کردن ساعت ریاضی به صورت خودجوش و بدون اطلاع من جشن گرفته بودند که من فقط بار دوم توی ذوقشان زدم و گفتم ازین به بعد جشن بی جشن! جشن بدون هماهنگی نداااریم! تمام!
اما اینکه این بار چطور جرات کرده بودند سه باره ان هم سرخود جشن بگیرند برایم جای سوال بود!
مشغول کنکاش در ذهنم بودم که اصغر گفت:خانم این جشن نوروزه! چون عید مدرسه نمیایم الان گرفتیم! نمیدانم برخلاف منطق و تصورم چرا زیاد عصبانی نشدم، بلکه مثل همیشه جمله ی قصاری بر اصغر روانه کردم و مثل همیشه با ان دندانهای سفید ردیف شده و چشم های شیطنت امیزی که از شدت خنده جمع میشد خندید و.
هرچه بعد خواب فکر کردم چی به اصغر گفتم یادم نیومد!
فقط میدونم خیلی دلم هوای مدرسه رو کرد!
تا به حال زیاد خواب دیده بودم کلاسمو خصوصا اینکه سوال اول خدمتمم هست و فشار کار اوایل خیلی بیشتر بود.
اما جنس این خوابم خیلی فرق داشت با بقیه.
جنس لطیف دلتنگی!
برای محمدرضای حاضرجواب، برای عرفان گوشه نشین ارامم که اولین خنده ی عمیقش را بعد از نشان دادن کاریکاتوری که از من کشیده بود دیدم و با اینکه در کج و کوله کشیدن من اغراق کرده بود ولی انچنان ذوق کردم با خنده اش که خودش هم تعجب کرد(الان که مینویسم دلم هوس همان خنده ی از ته دلش را کرد)، برای حمید که این اواخر هعی اصرار میکرد خانم جامو عوض کن بیام دوباره جلو و من میگفتم چون کنجکاویت زیاده تبعیدت کردم، برای تک تکشان!
میدانم اخرش این کرونا مرا نکشد، غصه ی دوری بچه ها و محرومیت از خنده ها و انرژی ای که هروز نثارم میکردند و من قدر نمیدانستم یا کم میفهمیدم مرا مریض خواهد کرد اکر نکشد!
من بیشتر به وجودشان نیازمندم تا انها به من!
هر چند هر بار بعد از مدرسه دقیقا جنازه میشوم از شدت خستگی.
اما عمیقا دوسشان دارم!
پنجمی های بازیگوش، پر دردسر و دوست داشتنی من!
پ. ن
گم و گورشود این ویروس مسخره و پردردسر ان شاءالله
درباره این سایت